دریـــا مــوجِ کاکا

شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود؛

بعد از آن همه خستگی ...

نتایج دکتری اعلام شد و من خیلی خوشحالم... چون بابا خندید. و من قبلا گفته بودم - خنده‌هایِ بابا - را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم.

- ۲۳ مرداد ۴۰۴

Darya

اَندَر خَمِ پایان‌نامه

ساعت ۴:۱۹ صبح بیست‌ مردادماه هزار و چهارصد و چهار. کوتاه و خلاصه می‌نویسم؛

آسمان اینجا ابری و مهتاب در میان ابرها سرگردان. تک ستاره‌ای آن‌طرف مهتاب به یک نقطه از آسمان چسبیده. هوا نسبت به روزهای گذشته کمی خنک‌تر شده. داشتم قالبی که از مدلم ساخته بودم را برای تکثیر آماده می‌کردم که دیدم باران شروع به باریدن کرد. ده دقیقه بیشتر طول نکشید که باران هم بند آمد! همینقدر کوتاه و خلاصه!. گِلها را ورز دادم و خواباندمشان در قالب. قالب را هم محکم بستم تا صبح ببینم حاصل کار چه می‌شود. امیدوارم آنی باشد که می‌خواهم.

- ساعت ۱۱:۴۸ قالب را باز کردم و نتیجه رضایت‌بخش بود.

Darya

پایانِ کدام نامه؟!

تقریبا همه چیز به هم ریخته است.
خانه، ذهنم، پایان‌نامه، دانشگاهی که تا سی‌و یکمین روز مرداد به استراحت رفته، احوالِ استادِ عزیزی که دو هفته پیش تصادف کرد و متاسفانه در پیِ شکستگیِ مهره‌ی کمرش به تجویز پزشک سه ماه استراحت مطلق است.
برنامه از این قرار بود که بعد از تعطیلات تاسوعا و عاشورا به دانشگاه برویم و کار را پیش ببریم. اما حالا... همه چیز به هم ریخته شد. بیشتر از صدها بار به خودم گفته بودم و می‌گویم به آینده‌ای که نیامده نه دل خوش کن و نه نسبت به آن ناامید باش. لحظه را زندگی کن. لحظه را. ولی کو گوشِ شنوا؟!
حالا با این اوضاع پیش آمده قطعا دانشگاه بدونِ حضور استاد با روشن‌ کردنِ کوره‌ی احیا آن هم به تنهایی مخالفت می‌کند!
حجمی که در حالِ ساخت آن هستم فعلا بی‌نتیجه مانده. لعنتی هیچ‌جوره راه نمی‌آید. این سومین اتُدی است که در حالِ اجرایِ آن هستم و همچناااان بلاتکلیف.
امروز وقتی دیدم نه جسم یاری‌ام می‌دهد و نه مغز، چشمهایم را بستم و یک دل سیر گریه کردم. این لا به لا هم طبقِ بیشترِ اوقات یارِ همیشگی‌ام، جواد آقا معروفی پیانو می‌نواخت و اشکهایِ من با سرعت بیشتری از گوشه‌ی چشمهایم به بیرون سرازیر می‌شدند. بعد از تخلیه آن همه اشک سبک‌تر شده بودم و دوباره برای ادامه دادن جان گرفته بودم.
اوضاعِ این روزها به این‌صورت است که صبح بعد از بیدار شدن مستقیم به اتاقِ کار می‌روم و دمی امیدوار و دمی ناامید هستم. با گِل و حجمی که نصف و نیمه پیش رفته حرف می‌زنم، یعنی اگر کسی از بیرونِ گود مرا ببیند قطعا با خودش خواهد گفت این دختر دیوانه است! پوستِ دستم خشک و زمخت شده. سوزش پوستِ رویِ دست و دردی که از کفِ دست تا شانه‌هایم کشیده شده توانم را گرفته. آمدم استراحت کنم اما امان از ذهنِ ناآرام. ذهن که در آرامش نباشد استراحتی هم در کار نخواهد بود. در حالِ حاضر با پاهایِ معلق از دسته‌ی مبل و چشمهایِ نیمه بیدار دارم می‌نویسم که بعدها این حال و هوا و خستگی را از یاد نبرم. که وقتی بعدها چشمم به این نوشته خورد دستی به رویِ شانه‌هایم بزنم و بگویم دیدی آن روزها هم گذشت؟!
+ از ته دل می‌خواهم هرچه زودتر استاد سلامتی‌ش را به دست آورد. او تا اینجایِ کار برایِ من فقط یک استاد نبوده، یک رفیقِ خیلی مهربان است که انگار از یک سفینه‌ی دیگر غیر از سفینه‌ی ما آدمها آمده.

- ۵ مردادماه ۱۴۰۴

- ساعت ۰۱:۱۵ بامداد

Darya

روزمرگی - پُستِ چهارم

کوتاه بنویسم که با تمام بالا و پایین های زندگی حالِ روحی ام خوب است.

ـــ حدود یک ماه و نیم دیگر باید پایان نامه ام را تمام کرده باشم. قبل از رسیدن مرداد، قبل از تعطیلی دانشگاه!

ـــ به احتمال خیلی زیاد مصاحبه دکتری هفته اول تیر برگزار خواهد شد. پروپوزالی که برای مصاحبه ارائه داده ام در زمینه هنر معاصر و محیط زیست است. امیدوارم دکتر -ض- موافقت کند.

ـــ مقاله ای که با دکتر شین کار کرده بودم را برای نشریه دانشگاهمان فرستادم، اما پذیریش نگرفت. حالا باید مقاله را هم ویرایش کنم و برای نشریه ی دیگری ارسال کنم.

ـــ حرف زیاد است، ولی فعلا تا همین جا کافی ست.

ـــ ۱۶ خرداد ۱۴۰۴

Darya

بالاخره شد :)

من نتیجه یکسال دوندگی ام را در همین روزهای آخر اسفند گرفتم و بالاخره مقاله ام پذیرش گرفت. :)

وقتی دکتر میم پیام تبریک پذیرش را فرستاد، از خوشحالی بی اختیار گریه کردم. راستش برای نوشتن این مقاله خیلی جاها کم آوردم، یادِ روزهایی افتادم که برای تایید مطلب یکساعت تمام پشت در اتاق دکتر میم منتظر می ماندم و آنطور که باید حمایتم نمی کرد، تمام کار را به دوش خودم انداخته بود. اما بالاخره نتیجه آنی شد که می خواستم.

یادم باشد این جمله را که در روزهایِ ناامیدی مدام در ذهنم تکرار می شد را قاب بگیرم و به دیوار خانه بیاویزم.

"... یک بار دیگر باید به راه می افتاد. بارِ گذشته سنگین بود، چشم انداز آینده هم اما کششی داشت. مگر می شود در یک نقطه ماند؟ مگر می توان؟ تا کی و تا چند می توانی چون سگی کتک خورده درون لانه ات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گل نگرفته اند."

- محمود دولت آبادی/ جای خالی سلوچ
 

- ۲۳ اسفندماه ۴۰۳

Darya

۳۶ سالگی و کنکور دکتری...

می‌دانم‌ که بدنم مثل قبل دیگر مقاوم نیست. مدام با خود کلنجار می‌روم چونکه ورزش را رها کرده‌ای، یا شاید هم بخاطر رفت و آمدهایی باشد که طی این یکسال داشتی و بدون توجه به بدنت فقط از او خواستی که هر روز کله سحر سوار بر اتوبوس شود و تو را به تبریز برساند و تا شب به نیمه نرسیده دوباره تو را به اتاق و رختخوابت برساند. چه می‌دانم!

با وجود سرمی که پرستار امروز در رگهایم خالی کرد باز هم به وقت راه رفتن زیر پاهایم خالی می‌شود، دستانم می‌لرزند و بیشتر روز را خواب بودم.

+ پنجشنبه‌ای که گذشت، با همین ویروسِ نشسته در جان تا حوزه امتحانات کنکور دکتری رفتم. سوالات زبان و استعداد را با بی‌حوصلگی پاسخ دادم و الان پشیمانم. در مورد سوالات اختصاصی ماجرا فرق می‌کرد، اوضاع بهتر بود. سوالاتی که مربوط به فلسفه می‌شد را به صدقه‌سری تدریس این ترم دکتر کاف‌. میم توانستم پاسخ دهم. برایِ باقیِ سوالاتِ دیگر هم متوسل به اندوخته‌های سالها قبل شدم. نتیجه اگر به قبولی ختم شود که خوشحال می‌شوم، ولی اگر قبول نشوم بعد از دفاعِ پایان‌نامه تصمیم دارم دوباره برای کنکور بخوانم.

- ۸ اسفند ۴۰۳

Darya

ایمان بیاوریم به "نوشتن" ...

آخرِ ترم شد و من با یک خروار استرس به نوشتن پناه آوردم. دو_سا_لانه سر_امیک را از دست دادم. چون درگیر نوشتنِ مقاله بودم. کارهای کارگاهی‌ام را انجام ندادم، چون درگیرِ نوشتنِ مقاله بودم. باشگاه تعطیل شد و اضافه وزن آوردم، چون درگیرِ نوشتنِ مقاله بودم. با آقایِ راسل بحث کردم، چون درگیرِ نوشتن مقاله بودم و اعصابم را به طور کلی از دست داده بودم. حالا اگر از من بپرسند که مقاله ارزشش را داشت؟ می‌گویم خیر. آن هم نوشتنِ مقاله برایِ نشریه‌های داخلی؟ حقیقتا ارزشش را نداشت و ندارد.

بعد از چهارماه انتظار، چهارشنبه، سردبیر نشریه از خواب زمستانی‌اش بیدار شده و یادش آمده که باید جوابِ ما را بدهد. عالیجناب در یک ایمیل نوشته‌اند که؛ موضوعِ شما با نشریه‌ی ما همخوانی ندارد! به همین راحتی عذرمان را خواستند. ما هم گفتیم خیلی دلتان بخواهد و رفتیم مقاله را برای نشریه‌ی دیگری ارسال کردیم.

+ دیشب، بالاخره مقاله‌ای که ۹ماه برایَ‌ش زحمت کشیده بودم را برای نشریه دانشگاه ه.ن.ر تهران ارسال کردم. امیدوارم حرفشان حرف باشد و تکلیف را طی ده روز مشخص کنند.

+ حدود سه‌هفته پیش، سرما خوردم. تا شب از راه می‌رسید، سرفه‌هایم به طرز عجیبی شروع می‌شد. انگار که مثلا ویروس توی بدنم، آمارِ زمان را داشته باشد و بداند کی خورشید به پشت کوه می‌رود، آن‌وقت حمله می‌کرد. استخوان درد و سرفه. امانم را برید. به دکتر پناه بردم. گوشی‌اش را گذاشت در پُشت قفسه سینه‌ام، خواست که نفس عمیقی بکشم، کشیدم، اما عُمقی نداشت و به سرفه افتادم. دکتر سَری تکان داد. بعد یک نگاه به راسل کرد و یک نگاه به من و با احتیاط کامل پرسید بویِ سیگار اذیتت نمی‌کند؟ من هم توی چشمهایِ دکتر خیره شدم و به جایِ اینکه بگویم سه سال است که سیگار دود می‌کنم، گفتم خیر آقای دکتر! 

به هر حال نسخه‌اَم را پیچید و گفت اگر سرفه‌هایت ماند، حتما دوباره مراجعه کن. داروهایِ تجویز شده تمام شدند و سرفه‌هایم تمام نشد. دیشب احساس خفگی می‌کردم. توی همان حال قول دادم دیگر سیگار دود نکنم. امروز تا ظهر هم سَرِ قولم ماندم، اما حوالیِ ساعت ۱۳، توی هوایِ مِه آلود آتش به جانِ خودم و سیگار زدم.

+ بیست‌و‌نهم دی اولین امتحان این ترم است. امروز تمامِ وقتم را خرجِ گوش دادن به ویس‌های استاد کردم. ارشد هم تمام شد و عبرت نشد که جزوه را قبل از امتحانات کامل کنم تا یک هفته مانده به امتحان اینطور خودم را آزار ندهم‌.

+ دیشب با خواهرِ راسل صحبت کردم و گفتم ما می‌خواهیم خودمان را به جشنِ "آگِر نوروزی" مریوان برسانیم. اگر شما هم می‌خواهید بشتابید. فعلا همه موافقت کرده‌اند، امیدوارم پایِ حرفشان بمانند.

+ و در آخر ایمان بیاوریم به نوشتن... که تنها راهِ خلاصی از هر غم و غصه و استرسی‌ست.

- ۲۳ دیماه ۴۰۳

 

Darya

گل بی خط و خار... عین. سین

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Darya

هشتادو دومین مطلب!

تا همین الان که به قولِ بعضی‌ها اندازه‌ی یک خرس گنده سن دارم، هر وقت که دلم می‌گیرد، یا چه می‌دانم کسی انگشتش را جا کرده باشد تویِ دلم و آن را خراشیده باشد، یا که دلتنگی امانم را بریده باشد، می‌روم روی بازوهایِ بابا سَر می‌گذارم. من تا مدتها مثل همان دختربچه‌ی کم سن و سال خیال می‌کردم که بازوهایِ بابا از همه چیز تویِ این دنیا قوی‌تر است. تا اینکه یک روز دنیا زورش را نشانم داد. خُب راستش آدم وقتی عزیزی را از دست می‌دهد، [بیشتر از همیشه می‌ترسد]. انگار فهمیده باشد که دنیا شوخی ندارد و زورش از زورِ بازوهایِ بابا هم بیشتر است، برایِ همین ترس می‌آید و هم‌خانه‌ات می‌شود. حواست جمع می‌شود که قدرِ آدمها را بیشتر بدانی، فرقی هم نمی‌کند آن آدم پدرت باشد یا هفت پشت غریبه. لااقل برایِ من اینطور بوده و هست.

این هم روزگاری‌ست که دلِ من برایم ساخته!

- ۲۳ آذرماه ۴۰۳

Darya

به او گفته بودم دوستش دارم

 

دوباره دوشنبه شد. ساعت ۵ صبح اتوبوس حرکت کرد. همه‌جا تاریک بود. توی گوشم صدایِ زخمه‌هایِ سه‌تاری پیچیده بود و چشمم به تاریکی جاده بود. امروز طلوع را از پشت همان شیشه‌ی بخار گرفته‌ی اتوبوس دیدم. هفته‌ی گذشته هنوز درخت‌ها نتوانسته بودند از برگهایِ زرد و قرمز و نارنجی‌شان دل بِکنَند. اما امروز، تمامِ درخت‌ها خالی از برگ شده‌ بودند‌. انگار که دیشب کسی تمامِ برگهایشان را به غارت برده بود. دسته‌ کلاغ‌هایی رویِ شاخه‌هایِ درختی جا خوش کرده‌ بودند. می‌توانستم صدایشان را بشنوم. صدایِ کلاغ‌ها زوزه‌ی بادهایِ سرد خراسان را به یادم می‌آورد. آسمانِ امروز کبود بود. یعنی چند روزی می‌شد که آسمان چندتا اَبرِ سیاهِ گنده را بغل کرده بود و خیال باریدن نداشت. اما امروز بالاخره باران هم بارید. باران بارید و من به یاد آوردم امروز سیصدوشصت‌و‌پنجمین روزی‌ست که ننه‌زری چشمهایش را بسته و دیگر باورم شده که خیالِ آمدن ندارد و من تنها به همین دلخوشم که وقتی هنوز ننه به آن راهِ دور سفر نکرده بود، به او گفته بودم چقدر دوستش دارم. دستهایش را بوسیده بودم. توی بیمارستان وقتی می‌گفت پایم درد می‌کند، روسری‌اش را دورِ پایش بستم و پیشانی‌اش را بوسیدم. هر وقت که به خراسان می‌رفتم، وقت کم بود ولی یک شب را در کنارش، زیرِ همان سقفِ چوبی خانه‌اش می‌خوابیدم. صبح برایَش چایی دم می‌کردم، با هم صبحانه می‌خوردیم و دستی به رویِ خانه‌اش می‌کشیدم. دلم به همین فکرها و خیال‌هاست که نبودَش را آرام گرفته.

- ۵ آذرماه ۴۰۳
- ساعت ۲۱:۵۸
- شبی که آسمان بی‌قرار بود و می‌بارید.

Darya