دریـــا مــوجِ کاکا

شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود؛

۳ مطلب با موضوع «:. دانشگاه» ثبت شده است

بعد از آن همه خستگی ...

نتایج دکتری اعلام شد و من خیلی خوشحالم... چون بابا خندید. و من قبلا گفته بودم - خنده‌هایِ بابا - را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم.

- ۲۳ مرداد ۴۰۴

Darya

پایانِ کدام نامه؟!

تقریبا همه چیز به هم ریخته است.
خانه، ذهنم، پایان‌نامه، دانشگاهی که تا سی‌و یکمین روز مرداد به استراحت رفته، احوالِ استادِ عزیزی که دو هفته پیش تصادف کرد و متاسفانه در پیِ شکستگیِ مهره‌ی کمرش به تجویز پزشک سه ماه استراحت مطلق است.
برنامه از این قرار بود که بعد از تعطیلات تاسوعا و عاشورا به دانشگاه برویم و کار را پیش ببریم. اما حالا... همه چیز به هم ریخته شد. بیشتر از صدها بار به خودم گفته بودم و می‌گویم به آینده‌ای که نیامده نه دل خوش کن و نه نسبت به آن ناامید باش. لحظه را زندگی کن. لحظه را. ولی کو گوشِ شنوا؟!
حالا با این اوضاع پیش آمده قطعا دانشگاه بدونِ حضور استاد با روشن‌ کردنِ کوره‌ی احیا آن هم به تنهایی مخالفت می‌کند!
حجمی که در حالِ ساخت آن هستم فعلا بی‌نتیجه مانده. لعنتی هیچ‌جوره راه نمی‌آید. این سومین اتُدی است که در حالِ اجرایِ آن هستم و همچناااان بلاتکلیف.
امروز وقتی دیدم نه جسم یاری‌ام می‌دهد و نه مغز، چشمهایم را بستم و یک دل سیر گریه کردم. این لا به لا هم طبقِ بیشترِ اوقات یارِ همیشگی‌ام، جواد آقا معروفی پیانو می‌نواخت و اشکهایِ من با سرعت بیشتری از گوشه‌ی چشمهایم به بیرون سرازیر می‌شدند. بعد از تخلیه آن همه اشک سبک‌تر شده بودم و دوباره برای ادامه دادن جان گرفته بودم.
اوضاعِ این روزها به این‌صورت است که صبح بعد از بیدار شدن مستقیم به اتاقِ کار می‌روم و دمی امیدوار و دمی ناامید هستم. با گِل و حجمی که نصف و نیمه پیش رفته حرف می‌زنم، یعنی اگر کسی از بیرونِ گود مرا ببیند قطعا با خودش خواهد گفت این دختر دیوانه است! پوستِ دستم خشک و زمخت شده. سوزش پوستِ رویِ دست و دردی که از کفِ دست تا شانه‌هایم کشیده شده توانم را گرفته. آمدم استراحت کنم اما امان از ذهنِ ناآرام. ذهن که در آرامش نباشد استراحتی هم در کار نخواهد بود. در حالِ حاضر با پاهایِ معلق از دسته‌ی مبل و چشمهایِ نیمه بیدار دارم می‌نویسم که بعدها این حال و هوا و خستگی را از یاد نبرم. که وقتی بعدها چشمم به این نوشته خورد دستی به رویِ شانه‌هایم بزنم و بگویم دیدی آن روزها هم گذشت؟!
+ از ته دل می‌خواهم هرچه زودتر استاد سلامتی‌ش را به دست آورد. او تا اینجایِ کار برایِ من فقط یک استاد نبوده، یک رفیقِ خیلی مهربان است که انگار از یک سفینه‌ی دیگر غیر از سفینه‌ی ما آدمها آمده.

- ۵ مردادماه ۱۴۰۴

- ساعت ۰۱:۱۵ بامداد

Darya

بالاخره شد :)

من نتیجه یکسال دوندگی ام را در همین روزهای آخر اسفند گرفتم و بالاخره مقاله ام پذیرش گرفت. :)

وقتی دکتر میم پیام تبریک پذیرش را فرستاد، از خوشحالی بی اختیار گریه کردم. راستش برای نوشتن این مقاله خیلی جاها کم آوردم، یادِ روزهایی افتادم که برای تایید مطلب یکساعت تمام پشت در اتاق دکتر میم منتظر می ماندم و آنطور که باید حمایتم نمی کرد، تمام کار را به دوش خودم انداخته بود. اما بالاخره نتیجه آنی شد که می خواستم.

یادم باشد این جمله را که در روزهایِ ناامیدی مدام در ذهنم تکرار می شد را قاب بگیرم و به دیوار خانه بیاویزم.

"... یک بار دیگر باید به راه می افتاد. بارِ گذشته سنگین بود، چشم انداز آینده هم اما کششی داشت. مگر می شود در یک نقطه ماند؟ مگر می توان؟ تا کی و تا چند می توانی چون سگی کتک خورده درون لانه ات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گل نگرفته اند."

- محمود دولت آبادی/ جای خالی سلوچ
 

- ۲۳ اسفندماه ۴۰۳

Darya