دیشب زری پیام داده بود، این ترم که گذشت دانشگاه چطور بود؟ برایش نوشتم، ماهِ آخر به شدت نفس‌گیر بود. اما هیچوقت یک جمله به تنهایی نمی‌تواند تمامِ حالِ آدم را بیان کند.

به اصرارِ استاد، تصمیم گرفتم برایِ جشنواره‌ای که جایزه‌ی خوبی هم دارد و می‌شود زخمی از زخم‌هایِ زندگی را با آن پوشاند، اثری را ارائه بدهم. حجم را ساختم و پختم و لعاب زدم، و دوباره منتظر این شدم که از کوره‌ی لعاب هم به خیر و سلامتی بیرون بیاید. امروز وقتی کوره باز شد، با کاری رو به رو بودم که حتی فکرش را هم نمی‌کردم که بخواهد مشکلی برایش پیش بیاید. ولی خُب، متاسفانه مقدار مسی که در لعاب داشتم، اشباع شده بود و سطحِ کار را لکه‌های سفید و سیاه پُر کرده بود. برایِ استاد پیامِ چه کنم چه کنم فرستادم. بعد که با خودم فکر کردم دیدم نه با گریه و زاری این کار دیگر کار می‌شود، نه با ابرازِ همدردی استاد. روزهایِ تقویم را بالا و پایین کردم و دیدم اگر دست بجنبانم می‌توانم کارِ جدیدی بسازم. ولیِ قبلِ آن خواستم این تجربه را برایِ سالها بعد ثبت کنم.

- ۲۵ دیماه ۴۰۲