دریـــا مــوجِ کاکا

شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود؛

۴ مطلب با موضوع «:. زندگیِ مشترک» ثبت شده است

زنده بمان لطفا

پنج سال پیش وقتی خواستیم به این شهر بیاییم، کل پولمان سی میلیون بود و با این پول هرچه گشتیم خانه ای پیدا نکردیم. کارمان برای دوهفته این شده بود که صبح زود از خانه بیرون میزدیم و ساعت دوازده شب به خانه برمیگشتیم. تقریبا دیگر ناامید شده بودیم. به آخرین املاکی هم سری زدیم و ... هیچ! آقایِ راسل گفت دیگر فایده ای ندارد بهتر است برگردیم. خسته بودیم و سردرگم. در نزدیکی آن املاکی فضای سبزی بود با درختان سپیدار. از شدت خستگی روی چمن ها دراز کشیده بودیم که یکباره تلفن آقایِ راسل به صدا در آمد و آقایی که پشت خط بود گفت؛ یک مورد با مبلغی بیشتر از پس انداز ما پیدا شده که مالک گفته خانه را فقط به زوج بدون فرزند میدهم، پیشنهادش این بود که خانه را ببینیم! تلفن که قطع شد آقایِ راسل گفت؛بریم خانه را ببنیم؟ میخواستم بگویم ما که این مبلغ را نداریم. باقی پول را از کجا بیاوریم؟! اما ترجیح دادم زبان به کام بگیرم. نمیخواستم ته دل او را هم خالی کنم برای همین گفتم قبول. دیدنش که ضرری ندارد...

رفتیم خانه را دیدیم، خانه خوبی بود. اما هرچه حساب و کتاب کردیم، جور در نمی آمد. آقایِ راسل به مالک زنگ زد و درخواست کرد اگر امکان دارد اجاره نامه را بنویسیم و برای باقی پول یک الی دوماه به ما فرصت بدهد. او هم قبول کرد. خیرَش را ببیند. ( آن زمان پسرش که هفت یا هشت سال بیشتر سن نداشت مبتلا به سرطان بود. امیدوارم بهبودی اش را بدست آورده باشد).

حالا ما بودیم و زندگی ِ مشترکی که در ظاهر خیلی چیزها کم داشت! روزهای اول زندگی را به معنای واقعی دویدیم، آن زمانی را که تازه عروس و دامادها قول و قرار ماه عسل میگذارند و چمدانهایشان را با کلی ذوق و شوق می بندند، ما در خانه نشسته بودیم و منتظر دری بودیم که به رویمان باز شود تا بلکه قدری از حجم استرسمان کم شود.

تقریبا چند ماه قبل از آمدنمان به این شهر، فدراسیون سرآمدان علمی ایران طرحی داشت که در راستای حمایت از پژوهشگران بود، آقایِ راسل هم به پیشنهاد استادش رزومه اش را برای فدراسیون ارسال کرده بود. اگر طرح و رزومه اش پذیرفته میشد، آقایِ راسل به مدت یک سال به عنوان پژوهشگر از فدراسیون حقوق دریافت میکرد. آنوقت می توانستیم وام بگیریم و بدهی را پرداخت کنیم.... یک شب که برای پیاده روی بیرون رفته بودیم، نزدیک خانه بودیم که به آقایِ راسل گفتم چه می شود الان که به خانه می رسیم ایمیلَت را چک کنی، بعد ببینی از فدراسیون ایمیل آمده که رزومه شما پذیرفته شده است؟!

آن شب را خوب به خاطر دارم. با تمام جزییاتش. من مشغول دم کردن چای بودم که آقایِ راسل گفت؛ از فدراسیون ایمیل آمده و رزومه و طرحَش را پذیرفته اند...از خوشحالی تا خود صبح بیدار ماندیم. رویا بافتیم و حساب و کتاب کردیم...گاهی اوقات که گذشته را مرور میکنم می بینم روزهای سختی را در این غربت گذراندیم و فقط صبر کردیم. امید داشتیم آخرش خوب می شود و همه چیز درست می شود.

راستش این روزها با خودم که فکر میکتم دلم میخواهد الان که طاقت هردویمان به ته رسیده شاید وقت آن شده که خدا دری را به رویمان باز کند تا ما هم فرصتی پیدا کرده و نفسی تازه کنیم.

دلم میخواهد همین روزها قبل از اینکه دیر شود دوباره گوشی آقایِ راسل به صدا درآید و آنطرف خط مردی باشد و بگوید همه چیز درست شد. خیالتان راحت.

 

- 24 مردادماه 401 • ساعت 15:49

۰ نظر
Darya

ما را ز غم زمانه فریاد

آنقدر بغض دارم که می توانم قدر یک دریا ببارم...

+ حالا کار رسید به دیوان. ببینیم دیوان عدالت کشور چه گلی به سرمان خواهد زد.

 

- 21 تیرماه 401 • ساعت 22:08

۰ نظر
Darya

ای امیدِ رفته، باز آ

وقتی کاری از دستم برنمیآید دلم میخواهد فقط بنویسم. حتی به باطل. فردا کنکور است و من اصلا نمیدانم چرا میخواهم در جلسه حاضر شوم. آقایِ راسل قرار است یکشنبه به آن شهر کوفتی برود و با رییس آن خراب شده صحبت کند. تنها امیدم این است که مهر تایید را روی برگه بزند و ما را از این سردرگمی نجات دهد. سه سال می شود که رسما از زندگی افتاده ایم. برای این فرصتی که نمیدانیم ته ماجرایش چه می شود، روان خودم را نابود کرده ام. شبها با فکر و خیال سر میگذارم و تمام روز را منتظر این هستم که شب برسد. حالا مغزم حکم چمدان سنگینی را دارد که فقط خستگی اش به جانم مانده. چه آرزوهایی داشتم... دلم میخواهد واقعا دنیا برای یک لحظه هم که شده بایستد و من برای همیشه از آن پیاده شوم. که دیگر نه حسرتی باشد، نه دلتنگی و نه دِینی. که دنیا جای قشنگی نبود، که دویدیم و دویدیم، که هنوز به خوشبختی نرسیده بودیم داغی را روی دلمان گذاشتند. که هر چه بلا بود را تقدیر خواندیم و پوستمان را کلفت تر کردیم.... حالا من در این نقطه از دنیا، در این لحظه، وازده ام. نگران و حیران فردایی هستم که نمیدانم آیا تقدیرِ خوش، قسمتمان خواهد شد یا نه؟!

+ دلم میخواهد هرچه زودتر بیایم و زیر همین پست برای سالها بعد، بنویسم؛ در ناامیدترین حالت بودم که بهترین اتفاق رقم خورد و بالاخره "شد".

 

- 9 تیرماه 401 • ساعت 22:35

۰ نظر
Darya

همه چیز درست خواهد شد...

بالاخره تمام شد. اجرای حکم زده شد. یکم تیرماه هزارو چهارصد و یک! و من و آقایِ راسل در سردرگم ترین حالت ممکن هستیم. به چشمهای ناامید و خسته ی هم نگاه می کنیم و به هم میگوییم قرار است همه چیز درست شود. پس غصه خوردن ممنوع! ولی آیا واقعا قرار است همه چیز درست شود؟!

امروز بعد از اینکه شنیدم با درخواست موافقت شده است، خوشحال شدم، اما الان... توی دلم بلواست. با شرایط فعلی، ریسک بزرگی کردیم. 

 

- 8 تیرماه 401 • ساعت 19:20

۰ نظر
Darya