دریـــا مــوجِ کاکا

شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود؛

۳ مطلب با موضوع «:. ننه زری» ثبت شده است

به او گفته بودم دوستش دارم

 

دوباره دوشنبه شد. ساعت ۵ صبح اتوبوس حرکت کرد. همه‌جا تاریک بود. توی گوشم صدایِ زخمه‌هایِ سه‌تاری پیچیده بود و چشمم به تاریکی جاده بود. امروز طلوع را از پشت همان شیشه‌ی بخار گرفته‌ی اتوبوس دیدم. هفته‌ی گذشته هنوز درخت‌ها نتوانسته بودند از برگهایِ زرد و قرمز و نارنجی‌شان دل بِکنَند. اما امروز، تمامِ درخت‌ها خالی از برگ شده‌ بودند‌. انگار که دیشب کسی تمامِ برگهایشان را به غارت برده بود. دسته‌ کلاغ‌هایی رویِ شاخه‌هایِ درختی جا خوش کرده‌ بودند. می‌توانستم صدایشان را بشنوم. صدایِ کلاغ‌ها زوزه‌ی بادهایِ سرد خراسان را به یادم می‌آورد. آسمانِ امروز کبود بود. یعنی چند روزی می‌شد که آسمان چندتا اَبرِ سیاهِ گنده را بغل کرده بود و خیال باریدن نداشت. اما امروز بالاخره باران هم بارید. باران بارید و من به یاد آوردم امروز سیصدوشصت‌و‌پنجمین روزی‌ست که ننه‌زری چشمهایش را بسته و دیگر باورم شده که خیالِ آمدن ندارد و من تنها به همین دلخوشم که وقتی هنوز ننه به آن راهِ دور سفر نکرده بود، به او گفته بودم چقدر دوستش دارم. دستهایش را بوسیده بودم. توی بیمارستان وقتی می‌گفت پایم درد می‌کند، روسری‌اش را دورِ پایش بستم و پیشانی‌اش را بوسیدم. هر وقت که به خراسان می‌رفتم، وقت کم بود ولی یک شب را در کنارش، زیرِ همان سقفِ چوبی خانه‌اش می‌خوابیدم. صبح برایَش چایی دم می‌کردم، با هم صبحانه می‌خوردیم و دستی به رویِ خانه‌اش می‌کشیدم. دلم به همین فکرها و خیال‌هاست که نبودَش را آرام گرفته.

- ۵ آذرماه ۴۰۳
- ساعت ۲۱:۵۸
- شبی که آسمان بی‌قرار بود و می‌بارید.

۰ نظر
Darya

پنج‌شنبه‌ای که گذشت،

پنج‌شنبه‌ای که گذشت، مراسمِ چهل‌اُم ننه‌زری بود. بخاطر کارهایِ دانشگاه نتوانستم خودم را به مراسمِ چهل هم برسانم. حتما -ننه- چهل روز است که چشم انتظار است. مامان پُشتِ تلفن می‌خواست گریه کند. اما نکرد. فقط با بغض گفت، آدم تویِ هر سنی که باشد وقتی -مادرش- را از دست می‌دهد، تنهاترین آدمِ دنیا می‌شود. راست هم می‌گوید. چه کسی جز ننه حالِ مادرم را می‌فهمید؟! چه کسی جز مامان حالِ من را می‌فهمد؟! به مامان قول دادم که تعطیلات عید کنارش باشم. تلفن را قطع کردم. خسته بودم. ساعت یازده سرم را روی بالش گذاشتم. تا چشمهایم را بستم، رسیدم به دربِ چوبیِ حیاطِ ننه. از آن همه حرفهایِ مامان، فقط این جمله‌اش توی گوشم تکرار می‌شد؛ [دایی‌ها تصمیم گرفته‌اند خانه‌ی ننه را به مهندس‌هایِ نیروگاه اجاره بدهند]. انگار که تمامِ خاطراتِ کودکی‌ام را ریخته‌ باشند تویِ یک بقچه و داده باشند دستم. احساسِ سرگشتگی می‌کردم‌. آواره شده‌ بودم. توی کوچه‌هایِ آبادیِ ننه آواره‌ام کرده‌ بودند. خوابهایم پریشان شد. دیشب دایی را می‌دیدم که حیاطِ خانه‌ی ننه را می‌کَنَد. آن‌طرفش آتشِ کم‌جانی شعله می‌زد. خودم را دیدم که تکیه داده بودم به درِ خانه‌ی ننه و نمی‌دانم به که و چه نگاه می‌کردم‌. صبح که از خواب بیدار شدم دلم می‌خواست پرنده‌ای بودم. تا درختِ توتِ حیاطِ ننه پرواز می‌کردم‌. روی همان درخت آنقدر می‌نشستم تا ننه دوباره به حیاطِ خانه‌اش سر بزند. بعضی وقتها فکر می‌کنم ننه نَمُرده است. فقط چون دلش از آدمها گرفته بود، چون خسته بود، خودش را برایِ مدتی از چشمِ ما پنهان کرده.
- ۹ دیماه ۴۰۲

۰ نظر
Darya

برایِ ننه‌زریِ عزیزم؛

 

ننه زریِ عزیزم؛
نمی‌دانم آدم اگر بخواهد برایِ مادربزرگش نامه بنویسد باید از کجا شروع کند؟!
نوشتن از سرنوشتِ تو تلخ است. سراسر همه رنج است. و من وقتی به -تو- فکر می‌کنم از تمامِ بی‌مهری‌هایِ این دنیا و آدمهایش نسبت به قلبِ مهربانت دلگیر می‌شوم.
امشب سیزدهمین شبی است که تو به دورترین نقطه از جهان رفته‌ای. آنقدر دور که حالا اگر صدها نردبان هم روی هم بگذارند، دست هیچکس به -تو- نخواهد رسید.
بعد از شنیدنِ خبرِ کوچ‌ات، حسِ خیلی عجیبی را تجربه می‌کنم. انگار که یک تکه‌ی دیگر از قلبم را جدا کرده‌اند و به گوشه‌ای از آسمان دوخته‌‌اند. امروز باران که بارید، باران تو را یادِ من آورد. زمین که خیس شد، بویِ نمِ خاک که در هوا پیچید، دیوارهایِ کاهگلیِ حیاطِ خانه‌ات را به یاد آوردم. بی‌تاب شدم. سعی کردم خودم را آرام کنم. به چشمهایت فکر کردم، به خنده‌هایت. به غرور و جسارتت در برابر این روزگارِ سخت فکر کردم. و حالا یقین دارم به اینکه، حالت خوبِ خوب است.
کسی چه می‌داند شاید چند وقتِ دیگر که بهار از راه برسد، تو بر رویِ تنه‌ی درختِ توتِ حیاطِ خانه‌ات سبز شوی. شاید هم باران شوی و یا پرنده‌ای باشی آزاد و رها بر پهنایِ این آبیِ کبود.
- ۱۸ آذر ۴۰۲

۰ نظر
Darya