دریـــا مــوجِ کاکا

شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود؛

۳۲ مطلب با موضوع «:. باقی مانده‌هایِ جانم» ثبت شده است

بالاخره شد :)

من نتیجه یکسال دوندگی ام را در همین روزهای آخر اسفند گرفتم و بالاخره مقاله ام پذیرش گرفت. :)

وقتی دکتر میم پیام تبریک پذیرش را فرستاد، از خوشحالی بی اختیار گریه کردم. راستش برای نوشتن این مقاله خیلی جاها کم آوردم، یادِ روزهایی افتادم که برای تایید مطلب یکساعت تمام پشت در اتاق دکتر میم منتظر می ماندم و آنطور که باید حمایتم نمی کرد، تمام کار را به دوش خودم انداخته بود. اما بالاخره نتیجه آنی شد که می خواستم.

یادم باشد این جمله را که در روزهایِ ناامیدی مدام در ذهنم تکرار می شد را قاب بگیرم و به دیوار خانه بیاویزم.

"... یک بار دیگر باید به راه می افتاد. بارِ گذشته سنگین بود، چشم انداز آینده هم اما کششی داشت. مگر می شود در یک نقطه ماند؟ مگر می توان؟ تا کی و تا چند می توانی چون سگی کتک خورده درون لانه ات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گل نگرفته اند."

- محمود دولت آبادی/ جای خالی سلوچ
 

- ۲۳ اسفندماه ۴۰۳

۰ نظر
Darya

۳۶ سالگی و کنکور دکتری...

می‌دانم‌ که بدنم مثل قبل دیگر مقاوم نیست. مدام با خود کلنجار می‌روم چونکه ورزش را رها کرده‌ای، یا شاید هم بخاطر رفت و آمدهایی باشد که طی این یکسال داشتی و بدون توجه به بدنت فقط از او خواستی که هر روز کله سحر سوار بر اتوبوس شود و تو را به تبریز برساند و تا شب به نیمه نرسیده دوباره تو را به اتاق و رختخوابت برساند. چه می‌دانم!

با وجود سرمی که پرستار امروز در رگهایم خالی کرد باز هم به وقت راه رفتن زیر پاهایم خالی می‌شود، دستانم می‌لرزند و بیشتر روز را خواب بودم.

+ پنجشنبه‌ای که گذشت، با همین ویروسِ نشسته در جان تا حوزه امتحانات کنکور دکتری رفتم. سوالات زبان و استعداد را با بی‌حوصلگی پاسخ دادم و الان پشیمانم. در مورد سوالات اختصاصی ماجرا فرق می‌کرد، اوضاع بهتر بود. سوالاتی که مربوط به فلسفه می‌شد را به صدقه‌سری تدریس این ترم دکتر کاف‌. میم توانستم پاسخ دهم. برایِ باقیِ سوالاتِ دیگر هم متوسل به اندوخته‌های سالها قبل شدم. نتیجه اگر به قبولی ختم شود که خوشحال می‌شوم، ولی اگر قبول نشوم بعد از دفاعِ پایان‌نامه تصمیم دارم دوباره برای کنکور بخوانم.

- ۸ اسفند ۴۰۳

۰ نظر
Darya

ایمان بیاوریم به "نوشتن" ...

آخرِ ترم شد و من با یک خروار استرس به نوشتن پناه آوردم. دو_سا_لانه سر_امیک را از دست دادم. چون درگیر نوشتنِ مقاله بودم. کارهای کارگاهی‌ام را انجام ندادم، چون درگیرِ نوشتنِ مقاله بودم. باشگاه تعطیل شد و اضافه وزن آوردم، چون درگیرِ نوشتنِ مقاله بودم. با آقایِ راسل بحث کردم، چون درگیرِ نوشتن مقاله بودم و اعصابم را به طور کلی از دست داده بودم. حالا اگر از من بپرسند که مقاله ارزشش را داشت؟ می‌گویم خیر. آن هم نوشتنِ مقاله برایِ نشریه‌های داخلی؟ حقیقتا ارزشش را نداشت و ندارد.

بعد از چهارماه انتظار، چهارشنبه، سردبیر نشریه از خواب زمستانی‌اش بیدار شده و یادش آمده که باید جوابِ ما را بدهد. عالیجناب در یک ایمیل نوشته‌اند که؛ موضوعِ شما با نشریه‌ی ما همخوانی ندارد! به همین راحتی عذرمان را خواستند. ما هم گفتیم خیلی دلتان بخواهد و رفتیم مقاله را برای نشریه‌ی دیگری ارسال کردیم.

+ دیشب، بالاخره مقاله‌ای که ۹ماه برایَ‌ش زحمت کشیده بودم را برای نشریه دانشگاه ه.ن.ر تهران ارسال کردم. امیدوارم حرفشان حرف باشد و تکلیف را طی ده روز مشخص کنند.

+ حدود سه‌هفته پیش، سرما خوردم. تا شب از راه می‌رسید، سرفه‌هایم به طرز عجیبی شروع می‌شد. انگار که مثلا ویروس توی بدنم، آمارِ زمان را داشته باشد و بداند کی خورشید به پشت کوه می‌رود، آن‌وقت حمله می‌کرد. استخوان درد و سرفه. امانم را برید. به دکتر پناه بردم. گوشی‌اش را گذاشت در پُشت قفسه سینه‌ام، خواست که نفس عمیقی بکشم، کشیدم، اما عُمقی نداشت و به سرفه افتادم. دکتر سَری تکان داد. بعد یک نگاه به راسل کرد و یک نگاه به من و با احتیاط کامل پرسید بویِ سیگار اذیتت نمی‌کند؟ من هم توی چشمهایِ دکتر خیره شدم و به جایِ اینکه بگویم سه سال است که سیگار دود می‌کنم، گفتم خیر آقای دکتر! 

به هر حال نسخه‌اَم را پیچید و گفت اگر سرفه‌هایت ماند، حتما دوباره مراجعه کن. داروهایِ تجویز شده تمام شدند و سرفه‌هایم تمام نشد. دیشب احساس خفگی می‌کردم. توی همان حال قول دادم دیگر سیگار دود نکنم. امروز تا ظهر هم سَرِ قولم ماندم، اما حوالیِ ساعت ۱۳، توی هوایِ مِه آلود آتش به جانِ خودم و سیگار زدم.

+ بیست‌و‌نهم دی اولین امتحان این ترم است. امروز تمامِ وقتم را خرجِ گوش دادن به ویس‌های استاد کردم. ارشد هم تمام شد و عبرت نشد که جزوه را قبل از امتحانات کامل کنم تا یک هفته مانده به امتحان اینطور خودم را آزار ندهم‌.

+ دیشب با خواهرِ راسل صحبت کردم و گفتم ما می‌خواهیم خودمان را به جشنِ "آگِر نوروزی" مریوان برسانیم. اگر شما هم می‌خواهید بشتابید. فعلا همه موافقت کرده‌اند، امیدوارم پایِ حرفشان بمانند.

+ و در آخر ایمان بیاوریم به نوشتن... که تنها راهِ خلاصی از هر غم و غصه و استرسی‌ست.

- ۲۳ دیماه ۴۰۳

 

۰ نظر
Darya

هشتادو دومین مطلب!

تا همین الان که به قولِ بعضی‌ها اندازه‌ی یک خرس گنده سن دارم، هر وقت که دلم می‌گیرد، یا چه می‌دانم کسی انگشتش را جا کرده باشد تویِ دلم و آن را خراشیده باشد، یا که دلتنگی امانم را بریده باشد، می‌روم روی بازوهایِ بابا سَر می‌گذارم. من تا مدتها مثل همان دختربچه‌ی کم سن و سال خیال می‌کردم که بازوهایِ بابا از همه چیز تویِ این دنیا قوی‌تر است. تا اینکه یک روز دنیا زورش را نشانم داد. خُب راستش آدم وقتی عزیزی را از دست می‌دهد، [بیشتر از همیشه می‌ترسد]. انگار فهمیده باشد که دنیا شوخی ندارد و زورش از زورِ بازوهایِ بابا هم بیشتر است، برایِ همین ترس می‌آید و هم‌خانه‌ات می‌شود. حواست جمع می‌شود که قدرِ آدمها را بیشتر بدانی، فرقی هم نمی‌کند آن آدم پدرت باشد یا هفت پشت غریبه. لااقل برایِ من اینطور بوده و هست.

این هم روزگاری‌ست که دلِ من برایم ساخته!

- ۲۳ آذرماه ۴۰۳

۰ نظر
Darya

راه بی برگشت

از دیشب تا همین الان صدای آقای اخوان توی گوشهامه که میگه:

«کسی اینجاست؟
هَلا! من با شمایم ، های!... می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی
؟»

- چاووشی، از دفتر شعر زمستان.

- مهدی اخوان ثالث.

۰ نظر
Darya

باقی مانده های جانم ...

وبلاگ عزیزم؛ هر وقت که دلم بی تاب و سرم پُر از فکرهای عجیب و غریب می شود تو اولین جایی هستی که به ذهنم میرسی. تصور کن، دنیا به این درندشتی، با میلیونها میلیون آدم، اما کسی را نداشته باشی تا با آن درد و دل کنی؟! خنده دار نیست؟! اصلا معلوم نیست دارد چه بلایی سر ما آدمها می آید.

از کجا برایت شروع کنم؟ اینکه کلافگی ام از حد گذشته. ناتوان شده ام. اصلا نمیدانم چه میخواهم. تمام کارها را نصف و نیمه رها کرده ام. تمام طول روز را میخوابم. تقریبا یک ماهی می شود که راسل وقت مشاوره گرفته. بر این باور است که مشاور می تواند آرامم کند. هنوز نتوانسته ام خودم را راضی کنم تا با دکتر تماس بگیرم. آخر دکتر از این دل وا مانده چه می داند؟ اصلا مگر  می شود توی چند جلسه، زندگی سی و پنج ساله ای را بازگو کرد؟ چی باید گفت؟ از کجا باید شروع کرد؟ وقتی از ابتدا تا همین الان را توی ذهنم مرور می کنم نمی دانم کدام درد را توی اولویت بگذارم و برای دکتر بازگو کنم؟ غم دنیا توی دلم است. غم هایی که نمی شود به هرکس گفت. فقط باید توی دل خودم نگه دارم. نه می شود به بابا گفت. نه مامان. جز این دو آدم هیچ آدم دیگری را نمی شناسم که بتوانند رازم را پیش خودشان نگه دارند. دلِ آنها هم که از دل من تکه و پاره تر. امشب مامان تماس گرفت. تماسش را دیدم اما نتوانستم جواب بدهم. یکساعت بعد بابا تماس گرفت و من فقط به صفحه گوشی خیره بودم و گریه می کردم. دلم می خواست تماس را پاسخ بدهم و بگویم که حالم خیلی خراب است بابا. اما نتوانستم. نشد.

یک روز آخر همین حرفها، نفسم را می گیرند. می دانم.

- ۲۷ مهرماه ۱۴۰۳

- ساعت ۰۲:۰۰ بامداد

۰ نظر
Darya

بعد از مدتها...

- دیشب حوالی ساعت نُه بود که به خانه رسیدم. دردِ شانه امانم را بریده بود. خسته بودم و خوابم برد. ساعت چهار صبح بیدار شدم. نهارِ آقای ِ راسل را پختم. لباسهایم را پوشیدم و ساعت ۶ سوارِ اتوبوس شدم.

- ساعت ۰۸:۵۱. حالا چیزی تا ترمینال نمانده. تمامِ جاده را جوادِ معروفی پیانو نواخت و من یک دل سیر گریه کردم. اما الان حالم خوب است. یعنی حالم تویِ دانشگاه خوب است. همه‌چیز را از یاد می‌برم. می‌شوم یک آدمِ فراموش‌کار.

- ساعت ۹:۱۵. گیت ورودی دانشجویان. سری برای آقایانِ حراست تکان دادم و عبور کردم. برنامه امروز از این قرار بود؛ گِلهایی که هفته گذشته ساختم را وَرز دهم تا برای چرخکاری آماده شوند و ساخت ظروف را شروع کنم. بعد هم کتابخانه و جمع‌آوری مطالب برای همایش اصفهان. اما با این درد، امروز از ورود به کارگاه محروم شدم و به گوشه‌ای از کتابخانه پناه بردم.

- ساعت ۱۱:۰۹: مشغول نت برداری از مطالبِ همایش بودم که دکتر میم تماس گرفت. خب باورم نمی‌شد با آن همه درگیریِ فکری و کاری، مقاله‌ای که دو روز پیش به دستش رسانده بودم را خوانده باشد!
بله، در کمالِ ناباوری نسخه‌ی اول مقاله را خوانده بود و کاملا راضی بود.
این بهترین خبر امروز بود. زحمتِ شش‌ماهه‌ای حالا دارد به ثمر می‌نشیند. :).
- ساعت ۱۵:۵۵. ترمینال تبریز. در راهِ بازگشت به خانه.

- ۱۸ مهر ۴۰۳ | تبریز

۰ نظر
Darya

در انتظار باران

- هر چه کانال بود، موسیقی، کتاب، حتی دست‌نوشته‌هایم را بستم. بستم چون حوصله‌‌ام دیگر جوابِ خیلی چیزها را نمی‌دهد.

- چند روز بود که منتظر باران بودم. پرده‌ی اتاق را به یک سمتِ دیوار کشیده بودم و چشمم مدام به آسمان بود. به راسل می‌گفتم، دیگر هیچ چیز سرِ جایِ خودش نیست. نه برفی می‌بارد و نه بارانی. انگار نه انگار که زمستان است. 

- دیشب قبل از خواب باران بارید. تویِ رختخواب به پنجره خیره شده بودم. می‌ترسیدم چشم‌هایم را ببندم و وقتی بیدار می‌شوم از باران خبری نباشد. گوش‌هایم را به صدایِ باران دادم. جنگل‌هایِ هیرکان را به یاد آوردم. حالا تمامِ جانم آرام گرفته بود. دلم می‌خواست دنیا برایِ چند روز تویِ این لحظه متوقف شود.

- ۱۶ دی‌ماه ۴۰۲

۰ نظر
Darya

برایِ ننه‌زریِ عزیزم؛

 

ننه زریِ عزیزم؛
نمی‌دانم آدم اگر بخواهد برایِ مادربزرگش نامه بنویسد باید از کجا شروع کند؟!
نوشتن از سرنوشتِ تو تلخ است. سراسر همه رنج است. و من وقتی به -تو- فکر می‌کنم از تمامِ بی‌مهری‌هایِ این دنیا و آدمهایش نسبت به قلبِ مهربانت دلگیر می‌شوم.
امشب سیزدهمین شبی است که تو به دورترین نقطه از جهان رفته‌ای. آنقدر دور که حالا اگر صدها نردبان هم روی هم بگذارند، دست هیچکس به -تو- نخواهد رسید.
بعد از شنیدنِ خبرِ کوچ‌ات، حسِ خیلی عجیبی را تجربه می‌کنم. انگار که یک تکه‌ی دیگر از قلبم را جدا کرده‌اند و به گوشه‌ای از آسمان دوخته‌‌اند. امروز باران که بارید، باران تو را یادِ من آورد. زمین که خیس شد، بویِ نمِ خاک که در هوا پیچید، دیوارهایِ کاهگلیِ حیاطِ خانه‌ات را به یاد آوردم. بی‌تاب شدم. سعی کردم خودم را آرام کنم. به چشمهایت فکر کردم، به خنده‌هایت. به غرور و جسارتت در برابر این روزگارِ سخت فکر کردم. و حالا یقین دارم به اینکه، حالت خوبِ خوب است.
کسی چه می‌داند شاید چند وقتِ دیگر که بهار از راه برسد، تو بر رویِ تنه‌ی درختِ توتِ حیاطِ خانه‌ات سبز شوی. شاید هم باران شوی و یا پرنده‌ای باشی آزاد و رها بر پهنایِ این آبیِ کبود.
- ۱۸ آذر ۴۰۲

۰ نظر
Darya

روزهایِ شیرین

دلم می‌خواست زودتر بیایم و از حالِ خوش این روزها برایتان بنویسم. دلم میخواست بنویسم چون آدم فراموش‌کار است و روزهایِ خوب را زود از یاد می‌برد.

- اینکه کمتر می‌نویسم بخاطر شرایطی‌ست که تغییر کرده. سه روز از هفته را در دانشگاه آموزش می‌بینم و روزهایِ دیگر را سرگرمِ کارهایی هستم که باید برایِ آخرِ ترم ارائه بدهم. در حالِ حاضر بخاطرِ شرایطِ اقتصادی نه می‌توانم شهریه خوابگاه بدهم و نه اتاقی را اجاره کنم. این سه روزِ هفته را کله‌ی سحر می‌روم و توی تاریکیِ شب بر‌می‌گردم. قبلا شنیده بودم آدم وقتی به  کاری علاقمند باشد خستگی و سختی راه را نمی‌فهمد. راستش نزدیک به دوماه است که من این جمله را زندگی می‌کنم. ساعت دو بامداد از خواب بیدار می‌شوم، ناهارِ آقایِ راسل را آماده می‌کنم و نزدیک به ساعت چهارونیم صبح سوار اتوبوس می‌شوم و می‌روم تویِ دلِ جاده. از حالِ این روزهایِ جاده هم فقط همین را بنویسم که، خزان به اینجا هم رسیده و لا‌به لایِ شاخه‌هایِ -درختان- نشسته. تجسمِ برگهایِ زرد و قرمز و نارنجی و قهوه‌ای با خودتان :). دوست داشتم از کارگاهِ چرخ‌کاری برایتان بگویم. اینکه دوست‌داشتنی‌ترین قسمتِ دانشگاه همین کارگاهِ چرخ‌کاری است. هر هفته دوشنبه‌ها از ساعتِ هشتِ صبح می‌نشینم پشتِ چرخ و تا ساعتِ پنج بدون توقف و استراحتی آموزش می‌بینم و تمرین می‌کنم.
حالا می‌توانم با لبخندی روی لب بگویم: "این زندگی را با تمامِ وجود دوست دارم" و این روزهایِ شیرینی که سهمِ من شده‌اند را غنیمت می‌دانم.

- ۲۵ آبانماهِ ۴۰۲

- 🎧 شما هم بشنوید

۰ نظر
Darya

ننه زری

کاش وقتی ما آدمها را از سفینه‌مان پیاده می‌کردند، به دستِ هر کدام از ما یک چراغِ جادو می‌دادند. با یک غولِ خیلی خیلی مهربان. اینطوری می‌توانستیم هرچیزی که دلمان می‌خواهد را داشته باشیم. مثلا من از غولِ مهربان می‌خواستم -کاکا- را به ما برگرداند. یا اینکه حالِ ننه‌زری را خوب کند. راستش چند روزی می‌شود که -ننه زری- دیگر مثل قبل نیست. تمامِ روز را روی تخت دراز می‌کشد و از دردی سوزان ناله می‌کند. دکترها هم سر از حالَش در نمی‌آورند. فقط چند روزی تویِ بیمارستان بستری‌اش کردند. اما ضعیف‌تر از قبل شد. دلش می‌خواست زودتر به خانه‌ی خودش برگردد. می‌گفت می‌خواهم تویِ خانه‌ی خودم باشم. زیرِ سقفِ چوبی خانه‌ی خودم.

این روزها بینِ فکر و خیال زندگی می‌کنم. تمامِ روز دلم پیشِ ننه است. انگار که نشسته باشد دمِ گوشم و برایم خاطره تعریف کند.
مامان می‌گوید وقت و بی‌وقت خیلی آرام زیرلب آدمهایِ آبادی را به یاد می‌آورد و از آنها صحبت می‌کند. انگار که رفته باشد به سالهایِ دورِ جوانی‌اش.
از آخرین‌باری که ننه را دیدم، بیست و پنج روز گذشته. داشتم اشک‌هایش را پاک می‌کردم که گفت؛ نگاه به ظاهرم نکن، از درون تمام شده‌ام ننه.
بیست و پنج روز است که مدام از خود می‌پرسم؛ چه می‌شود که آدم از -درون- تمام می‌شود؟
من خیال می‌کنم -تنهاییِ ننه- آنقدر بزرگ شده که دارد او را از درون می‌بلعد.
- ۲۳ مهر ۱۴۰۲

۰ نظر
Darya

دیار

- طُلوع/ خُراسان/ ۲۱ شهریورماه ۱۴۰۲

۰ نظر
Darya

گنجِ رنج

 

"گنجِ رنج"

روزی که داشتم برایِ کنکورِ ارشد خودم رو آماده می‌کردم، هیچ چیز سرِ جایِ خودش نبود. اما به خودم قول داده بودم که باید همین امسال قبول بشم. 🌱. و حالا همونی شد که می‌خواستم. 
- ۱۲ شهریور ۴۰۲

Darya

خطِ فاصله

احساس می‌کنم از هم دور شده‌ایم، با اینکه صندلی‌هایمان را به هم چسبانده‌ایم و منتظرِ سرد شدنِ چایی‌هایمان هستیم.
چه بلایی سرِ قلبهایمان آمد؟
تو حواست بود؟

- ۱۲ شهریور ۴۰۲

- 🎧 عروسِ دریا_ بانو پوران

۰ نظر
Darya

برسد به دستِ عباسِ معروفی که به گوشه‌ای از آبیِ کبودِ این آسمان سفر کرده

 

برسد به دستِ عباسِ معروفی که به گوشه‌ای از آبیِ کبودِ این آسمان سفر کرده.

آقای معروفی عزیز؛
الان که دارم این نامه را برایتان می‌نویسم قلبم را لایِ صفحه‌های کتابِ سمفونی‌مردگانتان گذاشته‌ام. لا‌به‌لای همین کلماتی که شما آنها را کنار هم چیده‌اید و شده حرفِ دلِ خیلی از ما آدمها.
"احساس می‌کردم وقتی آدم تنها می‌شود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه می‌زند. احساس می‌کند آن‌قدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمی‌تواند به آن‌ها نزدیک شود. می‌بیند میان این همه آدم حسابی تنهاست."
بله! حالا شما روی این چرخِ گردون نیستید و ما میان اینهمه آدم حسابی تنها شده‌ایم.
آقای معروفیِ عزیز؛ راستش من آدمِ کتابخوانی نبودم‌‌. وقتهایی هم که دلم میخواست اَدای آدمهای کتابخوان را در بیاورم به جایِ اینکه کتابی را به دست بگیرم، فقط برشهایی از یک کتاب را میخواندم که در اینترنت نشر داده بودند. یک روز به طور اتفاقی برشی از کتاب سال بلوایتان را خواندم و ماجرا از هم‌اینجا شروع شد، از همین چند کلمه‌ی نشسته در کنار هم!
"دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم،
چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟
و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند
و من در یاد هیچکس نیستم؟
"
تصمیم گرفتم کتاب را تهیه کنم و بخوانم... و خواندمش. بعد از اتمام کتاب سالِ بلوایتان، سمفونی مردگانتان را خواندم و بعد هم  کتاب تماما مخصوصتان را و بعد کتاب ذوب شده و ....
نوشته‌های شما من را به خواندن عادت داد و این را مدیون شما هستم.
می‌دانید اقای معروفی، من از آن دسته آدمها هستم که توی خلوت، زیاد می‌نشینم. با خودم زیاد حرف می‌زنم، به آنچه می‌شنوم و می‌خوانم زیاد فکر میکنم. از روزی که خبر دادند قلبتان برای همیشه خاموش شده و قلمتان را برای همیشه روی کاغذ به حالِ خودش رها کرده‌اید، دلم برای آن قلم سوخت، دلم برای کاغذی که خالی از کلمه ماند سوخت، دلم برای چشمهایتان که در غربت بسته شد سوخت... و من از آن روز به قفسه‌ی کتابهایم که نگاه می‌کنم، می‌بینم غمگین‌ترین نقطه این خانه، همان قفسه‌ی کتابهای شماست. کتابهایی که روی همه‌شان اسم شما نوشته شده. و اینکه دیگر کتابی به نام شما چاپ نخواهد شد مرا خیلی غمگین می‌کند.

آخ آقای معروفی...
آخ از دستِ نبودن‌ها
رفتن‌ها
در غربت چشم بستن‌ها...

- ۱۵ شهریورماه ۱۴۰۱ • ساعت ۱۲ بامداد

 

۰ نظر
Darya

انتظار

انتظار از هر نوعی که باشد اصلا شیرین نیست. فقط و فقط زجر است.

- خبر رسیده که نتایج آزمون استخدامی را امروز اعلام می‌کنند.

کاش قبول شوم. کاش... ۷ شهریورماه ۴۰۲

۰ نظر
Darya

موهایِ سپیدِ مامان

مادرم زنِ شاد و خندانی بود. روزگار سخت گرفت و خنده‌هایش را دزدید. یعنی از وقتی -کاکا- را به آسمان‌ها بخشید، تمامِ شور و نشاطِ زندگی‌اش هم رفت. بعد از آن اتفاق، خیلی‌ها به او گفتند تویِ سوگ نشین. خیلی‌ها بخاطر اینکه مادرم دیگر نخندید، تَرکَش کردند، ارتباطشان کم شد و زخم و زبانهایشان زیاد!
دلم نمی‌خواست این را باور کنم، اما -زنِ زیبارویِ زندگیِ من- خیلی زود پیر شد. خیلی زود.

- ۶ شهریورماه ۴۰۲

۰ نظر
Darya

تو هم بخند، بی‌دلیل!

_ انگار شعله‌های نوشتن در من رو به خاموشی رفته. میل چندانی ندارم که بنویسم. موسیقی را پیچیده‌ام به وجودِ خودم. زندگی‌ام خلاصه شده تویِ یک لیست ِ بیست و شش‌تایی از قطعاتِ بیکلامِ تار و پیانو. بعضی از روزها هم تنهایی‌ام را تویِ کوله‌پشتی‌ام میریزم و می‌روم توی کتابخانه‌ی عمومی شهر چادر می‌زنم تا وقتی‌که -خورشید- چشم‌هایش را ببندد. هوا که تاریک می‌شود، با صدایِ نازک و کشدارِ مسئولِ کتابخانه خودم را به زور از پشت میزِ مطالعه جدا می‌کنم. پاهایم را که از دربِ سالن بیرون می‌گذارم، آقایِ معروفی دستهایش را می‌گذارد رویِ کِلاویه‌ها و -قطعه‌ی عاشقانه- را می‌نوازد. کل مسیر را با هم قدم می‌زنیم.


_ عادت دارم گاهی تویِ مسیر با آدم‌ها حرف بزنم. اینجوری که مثلا تویِ چشمهایشان نگاه می‌کنم. باید بگویم که بعضی‌هایشان خیلی مهربانَند. با اینکه من را نمی‌شناسند ولی یک لبخند می‌گذارند کفِ چشمهایم.

_ نزدیکیِ خانه‌مان، یک مغازه‌ی سبزی‌فروشی هست که بالایِ سَر دَرش با دستخطِ ساده‌ای نوشته شده؛ سبزیِ -عمو یاوَر-.
از وقتی به این شهر آمدیم، چندباری از عمو یاور سبزی خریده‌ام. هر بار هم که به مغازه‌اش می‌روم، می‌پرسد می‌خواهی چی بپزی؟ من هم برایَش توضیح می‌دهم. دیشب که با آقایِ راسل از دَمِ مغازه‌اش عبور می‌کردیم، سرش را بالا آورد و لبخندی زد. بی‌هیچ دلیل. ما هم لبخند زدیم و گذشتیم. [عمو‌یاوَر از آن آدمهایی‌ست که کلی حسِ خوب به من می‌دهد. چون‌که لَبهایش همیشه می‌خندند، چشمهایش هم].


_ تویِ خیابان به آدمهایی که بی‌دلیل نگاهتان می‌کنند و لبخند می‌زنند، [لطفا لبخند بزنید]. از کجا می‌دانید شاید شباهتِ چشمها و نگاهتان، خاطراتی را تویِ [دلی] زنده می‌کند!

- ۱۱ مردادماه ۴۰۲

Darya

کاکایِ عزیزم؛

کاکایِ عزیزم؛
مدتِ زیادی‌ست که برایت نامه‌ای ننوشته‌ام. شاید بگویی بی‌وفا شده‌ام یا خیال کنی حالا که یک کهکشان از هم فاصله داریم، تو را فراموش کرده‌ام. هرگز. باید این را بدانی -یادِ تو- همین‌جا تویِ قلبِ من جا دارد. لایِ همین کتابِ حافظی که از شیراز برایم خریدی و تویِ صفحه‌ی اولش نوشتی "تقدیم به خواهرِ مهربانم". ده سال است همین یک خط را هزار بار بوسیده‌ام. هزااار بار. می‌خواهم خیالت را راحت کنم و این را بدانی، اگر قرار باشد یک روز کُلِ حافظه‌ام را از دست بدهم، -یاد و خاطراتِ تو- آخرین چیزی‌ خواهد بود که به خاطر نخواهم آورد.

- در یادت؛ خواهرت
- ۱۴ تیرماه ۴۰۲

۰ نظر
Darya

نجات‌یافته

حالم بد بود. و این فقط یک جمله نیست. حالم بد بود و دوباره خودم به دادِ خودم رسیدم.
این روزها ساکت‌تر از همیشه شده‌ام. اما حالم واقعا خوب است. قبل‌ترها از سکوتِ خودم می‌ترسیدم. اما حالا شرایط فرق کرده، همه‌چیز دارد تغییر می‌کند. ادبیات و موسیقی و عرفان این روزها من را سر پا نگه داشته‌اند. - ۲ خرداد ۴۰۲

پندِ رودکی. دکتر کاکاوند

۰ نظر
Darya

در جستجویِ خود

به نظرِ من اینکه آدم خودش بخواهد حالِ خودش را خوب کند، اینکه قبول کند و بخواهد شرایط را تغییر بدهد، شجاعت زیادی می‌خواهد. این روزها برای داشتنِ روزهایِ پُر از امید، پُر از شور، پُر از نور، در تلاشم.


- ۲۶ اردیبهشت ۴۰۲

۰ نظر
Darya

چشمهاتو ببند و آرزو کن...

سی‌و‌سومین آسمانِ آبیِ اردیبهشت را هم دیدم. [ دانلود ]

۱۸ اردیبهشتِ ۴۰۲.

۰ نظر
Darya

جانی که می‌رود

یک‌ماه زندگی را به حالِ خودش رها کردم تا هرجا که دلش می‌خواهد برود. هرجا. حواسم را هم از خودم قاپیدم. گذاشتمش بالایِ کمدِ قهوه‌ای اتاق تا او هم کمی خاک بخورد. روزها زیر لحافِ چهل‌تکه‌ام تا ظهر قایم می‌شدم. بعضی روزها هم تا خودِ شب. دلم نمی‌خواست نه چیزی ببینم، نه چیزی بشنوم. شبها از زیرِ تاریکیِ لحاف یواشکی بیرون می‌آمدم و خودم را تویِ تاریکی شب، رویِ تراس گم می‌کردم. بهمن می‌سوزاندم و برایم اصلا مهم نبود که تعداد سرفه‌هایم بیشتر شده. یک‌ماه حتی یک‌سطر کتاب نخواندم. ورزش نکردم. پیگیرِ دیپلم مجدد نشدم و این یعنی یک نقطه سرِ خط، برایِ داستانِ کنکورم. گلدانِ پتوس را گذاشتم تا تمامِ برگهایش بریزد. امروز دیدم که او مُرده. یعنی فقط بخاطر آبی که باید میدادم و ندادم مُرده؟ نه. من فکر می‌کنم ماجرا چیز دیگری می‌تواند باشد. یک چیز فراتر از آب و خاک. مثلا شاید از انتظار، شاید هم تنهایی. تنهایی تلخ است. مثل طعمِ تلخِ آخرین بادامی که تویِ باغِ بابا خوردم. پژواکی‌ مادام تویِ گوشم هست. لابه‌لایِ شیارهایِ مغزم، توی چشم‌هایم بعد از دیدن اولین نقطه از روز. انگار که کسی دارد غرق می‌شود و نیاز به کمک دارد‌. پشتِ سرم سایه‌ای را می‌بینم که می‌خواهد نجاتش بدهم. اما نمی‌توانم. من آنقدرها توان ندارم. می‌خواهم به تاریکیِ زیرِ لحاف بروم و چشم‌ها و گوشهایم را ببندم. - ۱۶ اردیبشهت ۴۰۲

 

۰ نظر
Darya

شب

انگار خدا هم گاهی حوصله‌ی خودش را ندارد. این را از  -آسمانِ بی‌ستاره‌ی- امشب می‌شود فهمید.
- ۳ اردیبهشت‌ماه ۴۰۲

دانلود

۰ نظر
Darya

هنوز زنده‌ام!

_ نوزده روز است که تا دَمِ درِ کانال و وبلاگم می‌آیم و دوباره بدون هیچ صدایی برمی‌گردم. هربار هم که تا دَمِ درِ اینجا آمدم دلم می‌خواست چندخطی بنویسم و یک -نوروز مبارک- تَهِ یادداشت بچسبانم و خلاص. اما تا می‌آمدم شروع کنم، همه‌چیز یادم می‌رفت. شده بودم مثل خدابیامرز نقره‌خانم -همسایه‌ی‌جون‌جونیِ ننه‌زری تویِ‌دِه-. اواخر عمرش انقدر سرِکوچه منتظرِ بچه‌هایش نشسته بود که یک روز تصمیم گرفت حافظه‌اش را به باد بسپارد. بعد از آن راحت‌تر زندگی کرد. نه کسی را می‌شناخت، نه دلتنگِ کسی می‌شد. انگار با کلِ دنیا قهر کرده بود. خلاصه این چند روز شده بودم -نقره‌خانم‌خدابیامرز-. حافظه‌ام را بی‌اختیار از دست داده بودم. مغزم خالیِ‌خالی شده بود.

_ بیست‌وپنجم اسفندماه بود که یک مشت لباس را تِپاندَم تویِ یک کوله‌پشتی و بیست‌وچهار ساعت بعد زنگِ درِ خانه‌ی‌بابا را زدم. مامان را که بغل کردم همه‌چیز را فراموش کردم. هیچ‌چیز جز مامان و آباجی و بابا و هدایت و زیبا را نمی‌دیدم. یعنی دلم می‌خواست که چیزی جز این‌ها نبینم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم درختِ‌تاکِ خانه‌ی بابا -سبز- شده. یکدفعه. خیلی‌بی‌خبر. پرسیدم -بهار- کی آمد؟ بابا گفت وقتی خواب بودی، بهار آمد و رفت زیرِ پوستِ درختِ‌تاک جا خوش کرد. حس کردم دارد دیر می‌شود. یک کاغذ سفید گذاشتم روی‌میز و شروع کردم به نوشتنِ یک‌لیستِ بلندبالا از کارهایی که باید تویِ این سیصد‌وشصت‌وپنج روز انجام بدهم. همینطور داشتم تویِ ذهنم کارها را بررسی می‌کردم تا چیزی از قلم نیفتد که به خودم آمدم. از اینکه آدم، چه موجودِ حریصی می‌تواند باشد خنده‌ام گرفت. یواشکی خودم را تویِ آینه نگاه کردم و صدایِ نفسهایم را شنیدم. ذاتِ بهار این شکلی است که بی‌خبر تو را هم با خودش سبز می‌کند.

_ دوازدهم فروردینِ هزاروچهارصدودو بود که یک مشت لباس را تِپاندم توی کوله‌پشتی و بیست‌وچهار ساعت بعد به سفینه‌ی خودم برگشتم.

- ۱۵ فروردین‌ماه ۱۴۰۲

۰ نظر
Darya

خیالِ سبز

می‌گویند - صنوبر - درختی‌ست که زود قد می‌کشد. به سرم زده توی باغچه‌ی خانه‌ی جدید، دوتا صنوبر بکارم. -🌱-
۱۹ اسفند ۴۰۱

۰ نظر
Darya

برایِ او که دستهایش به آسمان رسیده بود

درختِ پیرِ عزیزم؛
حس کردم باید نامه‌ای بنویسم. اگر ننویسم حرفهایِ تویِ دلم آنقدر زیاد می‌شوند که بالاخره از یک جایِ بدنم بیرون می‌زنند. مثلا از تویِ چشمهایم. یا مثلا شکمم آنقدر بزرگ می‌شود که هر کس من را ببیند، فکر می‌کند چیزی تویِ شکمم قایم کرده‌ام.
دیروز از آن خانه کوچ کردیم و من به ناچار برایِ -همیشه- پنجره‌ی اتاقی که تو به آن تکیه داده بودی را بستم.
حالا شبیه یک -موجودِ دلتنگ- شده‌ام، که هرلحظه دلش می‌خواهد بال در بیاورد و بیایید روی شاخه‌هایت بنشیند. کاش واقعا می‌توانستم. کاش آدم می‌توانست به چیزی تبدیل شود که دلش می‌خواهد. آخ درختِ پیرِ عزیزم؛ یادت هست یک شب آرام تویِ گوشت گفتم آدم تویِ این دنیا نباید به چیزی دل خوش کند؟ یادت هست گفتم انگار یکی همیشه منتظر نشسته تا خوشی‌ها را از آدم بدزدد؟ من آن حرفها را از ترس می‌گفتم، چون به تو دل بسته بودم، به آبیِ آسمانی که از لابه‌لایِ شاخه‌هایت دیده می‌شد دل بسته بودم. و حالا قبل از اینکه -بهار- بیاید بالاخره -تو- را از من دزدیدند و من زورم به آدم‌بزرگها نرسید.
درختِ پیرِ مهربانم؛ امروز صبح که از خواب بیدار شدم دلم نمی‌خواست سرم را از زیرِ لحافِ چهل‌تکه‌ام بیرون بیاورم و با آدمها حرف بزنم. چون نمی‌توانستم به آنها بگویم بهترین دوستم را از دست داده‌ام. نمی‌توانستم به آنها بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده‌ است. اگر هم می‌گفتم آنها باور نمی‌کردند. در این لحظه هیچ چیز نمی‌تواند غم‌انگیزتر از این باشد که تویِ قابِ پنجره‌ی خانه‌ی جدید، یک دیوارِ سیاهِ سیمانی جایِ -تو- را گرفته است.
- ۷ اسفندماه ۴۰۱ 

درخت. فریبرز لاچینی

 

۰ نظر
Darya

در سکوتِ سردِ زمستان

ساعت ۸ شب است.
آقایِ راسل، به ناچار راهی سفر بود و رفت.
من ماندم و سکوت و زوزه‌ی باد در یک شبِ سردِ زمستان.
رویِ صندلی رو به پنجره نشسته‌ام. نورِ چراغِ خیابان از لابه‌لایِ شاخه‌های بی‌برگِ -درختِ پیر- پیداست. نگاهم به نورِ چراغ خیره شده. دل کندن از این سکوت و رقصِ درختِ پیر سخت است. اما چاره‌ای نیست، باید تا صبح جزوه‌ی دکتر شمیسا را تمام کنم. شروع می‌کنم به خواندن. لابه‌لایِ سطرها ذهنم مثل پرنده‌ای غریب به پرواز در می‌آید و می‌رود می‌نشیند رویِ درختِ تاکِ حیاطِ خانه‌ی -بابا-. این درخت برایِ من امن‌ترین نقطه‌ی جهان است. یادم هست زیرِ سایه‌ی همین تاک نشستم و دلم خواست یک روز نویسنده شوم. یک نویسنده‌ی بزرگ. کوچک که بودم رویاهایِ بزرگی داشتم. اما هرچه بزرگتر شدم، رویاهایم را در شلوغیِ دنیا، گم کردم. کاش می‌توانستم یک‌بارِ دیگر به آن روزها برگردم.
صدایِ سرفه‌هایِ مامان از توی حیاط هم شنیده می‌شود. وارد خانه می‌شوم. -مامان- عکسِ -کاکا- را زده رویِ دیوار. درست رو‌به‌رویِ تختش. می‌گفت دلش می‌خواهد شبها به چشم‌های کاکا نگاه کند. انقدر که خوابش ببرد. شاید تویِ خواب دوباره بتواند در آغوش بگیردش. کنار تختِ مامان می‌نشینم، موهایش را بو می‌کشم. بویِ خیابان‌هایِ شیراز را می‌دهد، بویِ شکوفه‌های بهارنارنج، بوی اولِ بهار می‌پیچد توی سرم. به هوایِ کودکی‌هایم سرم را روی بازویِ بابا می‌گذارم، ضربان‌هایِ قلبش را می‌شمارم و توی دلم خدا را هزار بار شکر می‌کنم. دلم می‌خواهد همین‌جا رویِ بازویِ بابا به خواب بروم. خوابی بدونِ بازگشت. مثلِ رها شدن یک نسیم توی گندمزار.
قناری‌هایِ آباجی گهگاه تویِ قفس بال می‌زنند. می‌روم پتو را از روی آباجی کنار می‌زنم، که بگویم قناری‌ها سراغت را می‌گیرند، چشمهایش را روی هم می‌فشارد تا دست از سرش بردارم. می‌دانم که بیدار است. خودش را به خواب زده. از وقتی دنیا دلش را بازی داده حوصله‌ی هیچ‌کسی را ندارد. می‌بوسمش و دمِ گوشش می‌گویم؛ کاش می‌توانستم بخندانمت آباجی. برایِ -هدایت- روی تکه کاغذی می‌نویسم "مراقبِ خودت باش جانِ خواهر". و به اتاقِ سرد و ساکت خودم بر‌می‌گردم. خیره به همان نورِ چراغ. سیگار بین انگشتانم، خاموش شده. باد محکم‌تر به پنجره می‌کوبد. بیقرار و مشوش. مثل کسی که میخواهد به تو پناه بیاورد. پنجره را تا نیمه باز می‌کنم، باد سردی می‌وزد. سکوتِ این شبِ سرد را نفس می‌کشم. به سرفه می‌افتم. سیگار را دوباره روشن می‌کنم، تمامِ دهانم تلخ می‌شود. چشمهایِ خسته‌ام را می‌بندم و جمله‌ای از کتابِ سووشونِ سیمینِ دانشور را به یاد می‌آورم: «خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر اُفتادی بدان که در این دنیا هیچ‌کس خم نمی‌شود دست تو را بگیرد بُلندَت کند. سعی کن خودت پا شوی». و من با تمامِ خستگی‌هایم برایِ آخرین بار بلند می‌شوم.

- ۴ بهمن‌ماه ۴۰۱

۰ نظر
Darya

شورِ پنهان

- موسیقی جان است. جان! خودِ زندگی‌ست. شورِ پنهان است در من. غمم را شیرین می‌کند. غصه‌هایم را بر باد می‌دهد. دلتنگی‌هایم را چاره می‌کند.
- ۲۲ دیماه ۴۰۱ 

۰ نظر
Darya

فراق

امروز قبلِ رفتن، موهایِ آباجی را بافتم، دور از چشم بابا توی اتاق بغلش کردم و گفتم: کاش انقدر از هم دور نمی‌شدیم آباجی، دلم برایتان تنگ می‌شود.
کوتاه و سخت و تلخ گفت؛ -دلت را محکم کن- .
گفتم: چهارده سال است که دارم تمرین می‌کنم دلم را محکم کنم، اما نمی‌شود. تنهایی آدم را ذره ذره از بین می‌برد آباجی. هیچ چیز حریفش نمی‌شود.
- ۱۶ دیماه ۴۰۱
- ساعت ۱۵:۳۸

۰ نظر
Darya

بعضی مردها از عمری که دارند پیرترند

تقویم را گذاشته بودم روی میز و هر روز یک خانه از آن را خط می زدم. آذر هم داشت تمام می شد که -بابا- رسید. حالا یازده روزِ دیگر فرصت دارم تا خوب به صورتش نگاه کنم، صدایش را خوب به گوشهایم بسپارم، دستهایش را لمس کنم و تویِ گوشش مرتب بگویم که؛ جانم به جانت بسته است بابا. و بعد پیشانی اش را ببوسم و بدون اینکه به چشمهایش نگاه کنم، خودم را به خواندن سطرهایی از یک کتاب مشغول کنم که مبادا بغضم را بفهمد. دیشب که -بابا- شمع های شصت و شش سالگی اش را خاموش می کرد، داشتم می بوسیدمش که آقایِ راسل عکس گرفت. -دُرُست همان لحظه ای که بابا داشت می خندید-. سالهاست که بابا اینطور نخندیده بود. آمدم اینجا بنویسم که من؛

- خنده های بابا - را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم.

- ۶ دیماه ۴۰۱
 

+عنوان: برگرفته از کتاب کلیدر - محمود دولت آبادی

۰ نظر
Darya

سوزِ آذر

این هم حالِ این روزهایِ من است، می‌نشینم پایِ کتابها، اما حواسم پرت می‌شود. تمرکز ندارم. فقط تا زمانی که موسیقی پخش می‌شود آرام و قرار دارم. دلم می‌خواهد باقی‌مانده‌ی جانم را بنشانم رو به پنجره و همانطور که همایون می‌خواند، چشمهایم را ببندم و سوزِ آذر بخورد توی پهنایِ صورتم. آنقدر که تمام صورتم سُرخ شود. دُرُست مثل غروبِ سرخِ دیروز بعد از رفتنِ محسن. چقدر دلم می‌خواهد همین لحظه چرخِ این دنیایِ زشت از کار بی‌اُفتد و همه چیز تمام شود.
آقایِ راسل هندزفری را از گوشم بیرون می‌کشد و می‌گوید؛ کمتر این هندزفری را توی گوشهایت فرو کن. پیر که بشوی کر می‌شوی دختر. این حرف را توام با دلسوزی می‌گوید.
و من در جواب می‌گویم؛ دم پیری گوش به چه کارِ آدم می‌آید؟ این روزها به قدر صدسال شنیده‌ام. کاش کر شوم آقایِ راسل. کاش کر شوم و دیگر صدایِ گریه‌هایِ هیچ مادری را نشنوم.

- ۱۸ آذر ۴۰۱

۰ نظر
Darya